جستجو
< همه موضوعات

نیرو ها و قوه های بدن انسان

نیرو ها و قوه های بدن انسان

 اندر تشريح قوّت طبيعى و نیرو ها و قوه های بدن

قوت طبيعى در اصل دو نوع است:

نخستين‏ غايت كار او آنست كه اثر آن اندر غذا پديد آيد و تن حيوان بدان پرورده شود. و اين اثر و فعل ازين قوّت بر سبيل تسخير پديد آيد، بى‏قصدى و اختيارى كه اين قوت را يا معدن او را درين كار باشد، و معدن اين قوّت، جگر است.

نوع دوم، غايت كار او آنست كه گوهر تخم از نبات و مادّت منى را از امشاج و اخلاط تن حيوان جدا كند و اندر آن تصرف كند و معدن اين قوت، اندر تن حيوان، خصيه اوست.

و آلت هر دو نوع اندرين كارها اندر تن حيوان رگها است كه از جگر رسته است.

و اندر تحت اين هر دو نوع قوتهاى ديگرست و كار هر دو نوع از پس كار آن قوت باشد.

اول قوت جاذبه است، پس ماسكه، پس هاضمه، پس غاذيه، و بعضى گفته‏اند، از پس غاذيه، قوتى است آن را قوت منميه گويند.

و اندرين ميان از پس هاضمه قوت دافعه است كه هرچه غذا را نشايد دفع كند.

و اين قوتها بعضى خادمه است و بعضى مخدومه.

خادمه مطلق، جاذبه است و مخدومه مطلق غاذيه‏، و بقول بعضى، منميه و ديگرها هريكى بوجهى خادمه‏اند و بوجهى مخدومه.

امّا آثار هاضمه‏ چند نوع است، گاهى چيزى را كه ماسكه دارد، هضم كند و گاهى فضله را كه اندر عضوى باشد، بپزاند تا غذا گردد.

و گاهى فضله را مستعد دفع گرداند و اين چنان باشد كه اگر فضله رقيق باشد، آن را بپزاند تا قوامى گيرد معتدل، و اگر غليظ باشد هم بطريق پزانيدن آن را بقوام معتدل باز آرد تا دافعه، دفع كند.

و همه قوتهاء معده را و همه اندامها را كه هست، هر اندامى نصيب خويش بقوت جاذبه خويش جذب كند، چنانكه از غذاء يكسان آنچه گوهر استخوان را شايد و از وى استخوان پديد آيد، استخوان كشد، و آنچه گوهر دماغ را شايد، دماغ كشد و ديگر اندامها همچنين. لكن نخست هاضمه‏

 

معده، طعام را كيلوس گرداند، و جگر كيلوس را خون گرداند و خون از جگر باندامها رسد، پس جاذبه هر اندامى آنچه گوهر او را شايد جذب كند و ماسكه نگاه دارد و هاضمه آن را كيموس گرداند و غاذيه آن اندام را بپروراند. و اين غاذيه را مغيّره نيز خوانند از بهر آنكه كيموس را بدان عضو ماننده كند، و منميه قبول كند و بدان اندام پيونداند.

آفريدگار تبارك و تعالى‏ اين قوتها را اسباب بقاى اشخاص كردست تا چندانكه ممكن باشد باقى باشند.

و دو قوت ديگرست كه سبب بقاى نوع كردست، يكى قوت مولّده است و ديگر مصوّره.

اما مولده‏ دو نوع است، يكى توليد منى كند اندر نر و ماده، و ديگر قوتها را كه اندر منى باشد از هم جدا كند. و اين چنان باشد كه منى اگرچه بصورت يكسان است، از هر جزوى از وى عضوى ديگر آيد، آن جزو كه از وى استخوان آيد مزاجى ديگر دارد و آنچه عصب را شايد مزاجى ديگر.

پس قوت مولده، اين اجزا را بدان مزاج گرداند كه آن عضو را شايد، طبيبان آن قوت را مغيره نخستين گويند.

قوت مصوّره‏ به تسخير آفريدگار سبحانه و تعالى خطها و شكلهاء اندامها پديد آرد.

و ببايد دانست كه هرگاه كه اندر كارهاء معده و جگر يا اندر كار قوتهاء اندامها تقصير افتد، خلل اندر تن پديد آيد. مثلا اگر اندر كار قوت جاذبه يك اندام يا همه اندامها تقصير افتد، علتى است كه آن را عدم الغذا گويند، اين علت پديد آيد.

و اگر اندر كار قوت مغيره و جگر و ديگر اندامها تقصير افتد و قوت دافعه اندامها نيز تقصير كند، استسقاء لحمى تولد كند، از بهر آنكه غذا جذب كرده شدست، لكن در گوهر اندام نفزودست و بدو ماننده نشدست، و دافعه اندامها نيز تقصير كردست.

و اگر غذا جذب كرده باشد و در گوهر اندام فزوده، لكن مانند او نشود، بهق و برص تولد كند.

باب سيم از گفتار چهارم از بخش اول اندر قوت حيوانى‏

قوت حيوانى، قوتى است كه اندامها بوجود او پذيراى قوت حس و حركت گردد و فعل و معنى حيوة اندر همه بوجود او پديد آيد.

و روح نزد طبيبان، گوهر لطيف است از بخار خون‏

 

و لطافت اخلاط تولد كند، همچنانكه مادت اندامها از كثافت اخلاط است، مادت روح، لطافت اخلاط است و همچنانكه لطافت طعام اندر جگر، خون گردد، لطافت خون اندر دل، روح گردد و قياس خون با روح همچنان قياس خون است با طعام.

و هرگاه كه روح تولد كند، اندر حال پذيراى قوت حيوانى گردد و همه اندامها بقوت حيوانى قابل قوتهاء نفسانى و غير نفسانى شوند.

و اگر قوتهاء نفسانى از عضو زايل گردد و قوت حيوانى بر جاى باشد، عضو زنده باشد، چون عضو مفلوج كه او را حس و حركت نباشد و زنده باشد و تباه نشود.

و عضو مرده از بهر آنكه قوت حيوانى او باطل شده باشد، زود تباه گردد. و عضو مفلوج از جهت آنكه قوت حيوانى با وى است شايسته قبول حس و حركت است تا چون علت زايل گردد، حس و حركت بدو باز آيد.

و نزديك ارسطاطاليس، روح نفس را كه مبدأ همه قوتها است بقوت حيوانى قابل گردد، لكن كار قوتهاء نفس آن وقت پديد آيد كه روح اندر همه اندامها اندر آيد و هر جزوى از وى اندر اندامى استحالتى ديگرگون پذيرد و مزاج آن اندام گيرد، چنانكه اندر تجويف دماغ مزاج دماغ گيرد و ديگر اندامها همچنين تا بدان مزاج شايسته آن گردد كه اثر قوت نفس از آن عضو پديد آيد.

و نزديك طبيبان‏ نيز اگرچه روح بقوت مزاج خويش قابل قوت حيوانى است، بدان حاجت است كه اندر هر اندامى استحالتى يابد و مزاج آن اندام گيرد تا افعال قوتهاى نفسانى پديد آيد.

و با آنكه روح را بمزاج خويش و بقبول قوت حيوانى كمالى است، اين كمال او را كفايت نيست اندر آنكه قوتهاى نفس گردد.

و تا هر اندامى استحالتى نيابد و مزاج آن اندام نگيرد، قابل قوتهاء نفس نگردد و افعال آن قوتها اندر آن اندامها پديد نيايد، چنانكه حس بصر و سمع و شم و ذوق و لمس از اندامها كه آلت اين حاستها است آن وقت پديد آيد كه روح بقوت حيوانى، قوت نفسانى را از دماغ برطوبت جليديّه و به عصب سمع و بينى و زبان رساند تا افعال قوتهاى نفسانى را اندرين اندامها پديد آيد. برين جمله معلوم گردد كه روح بمجرد مزاج خويش قابل قوتهاى نفسانى نگردد تا نخست قوت حيوانى اندر وى موجود نگردد و قوتهاى نفسانى را

بوجود قوت حيوانى قبول كند تا افعال قوتها پديد آرد، چنانكه ياد كرده آمد.

باب چهارم از گفتار چهارم از بخش اول اندر تشريح قوت نفسانى‏

قوت نفسانى را حس و حركت گويند و بدان ماند كه قوت نفسانى، جنس است، و در تحت او دو قوت است، يكى قوت حس‏ و آن را قوت مدركه گويند و ديگر قوت حركة.

و قوت حس نيز بر دو نوع است، يكى را حس ظاهر گويند و ديگر را حس باطن.

اما حس ظاهر، محسوسات ظاهر را كه ملاقى او باشد، ادراك كند و بدان ماند كه حس ظاهر پنج نوع است: حس بينايى و شنوايى و بوئيدن و چشيدن و لمس كردن.

گروهى گفته‏اند كه حس ظاهر، هشت نوع است از بهر آنكه حس لمس را چهار نوع شمرده‏اند.

و گفته‏اند، چنانكه كيفيتهاى لمس، چهارست، حرارت است و برودت و رطوبت است و يبوست، هريك ازين كيفيتها بقوّتى جداگانه ادراك افتد. لكن هر چهار به يك بار اندر همه اندامها كه آلت ادراك محسوسات است با قوت خاصيت آن اندام موجودست. چنانكه قوت بينايى و قوت لمس اندر چشم موجودست، و قوت چشيدن با قوت لمس اندر زبان موجودست، و اندر گوش و بينى همچنين.

و امّا حس باطن، پنج نوع است، يكى حس مشترك است و اين قوتى است كه ادراك همه محسوسات، نخست بدو رسد و در وى مجتمع گردد، بدين سبب او را حس مشترك گويند و آلت اوست كه تأثير محسوسات اندر وى پديد آيد.

و آن آلت جزو اوّل است از مقدّم دماغ، از بهر آنكه اين جزو لطيف‏تر و نرم‏ترست از همه اجزاى دماغ. دوم قوت مخيّله است، سوم مفكّره، چهارم متوهّمه، پنجم حافظه.

امّا مخيّله، قوتى است كه صورتى را كه ادراك افتد و آن صورت غايب شود، اين قوت خيال آن را نگاه دارد و آن را بعينه چنانكه ادراك افتاده باشد، پيش حس باز آرد، با غايبى صورت، تا پندارى كه آن صورت را حاضر مى‏كند.

و آلت اين قوت، جزو پسين است از مقدم دماغ، و اين جزو پسين با قياس با جزوى كه ياد كرده آمد، كثيف‏ترست.

در جمله مقدم دماغ، آلت و محل اين دو قوت است، لكن جزو اول، آلت حس مشترك است و جزو پسين آلت قوت مخيّله.

و مثال‏

هر دو آلت، مثال آبست و مثال خاكست تر كرده، از بهر آنكه آب هميشه نقشها زود پذيرد و هيچ نگاه ندارد و زود رها كند و خاك تر كرده هم نقش پذيرد و هم نگاه دارد، اين جمله قول محققان است.

و نظر طبيب ز آنجا كه صنع اوست اندر سه قوت بيش نيست، يكى حس مشترك و ديگر قوت مفكّره و سه ديگر قوت حافظه.

پس نزديك طبيب، قوت دوم، مفكّره است و بعضى محققان اين قوت را گاهى مخيّله گويند و گاهى مفكّره. هرگاه كه اين قوت را قوت متوهّمه بكار دارد يا اين قوت خود به كار خويش قيام كند او را مخيّله گويند.

و شرح متوهّمه هم اندرين باب ياد كرده آيد.

و اگر اين قوت دوم را عقل انسانى كار فرمايد او را مفكّره گويند.

و فرق ميان تخيّل و تفكّر آنست كه مخيّله، خيال صورت محسوس نگاه دارد و آن را با غايتى پيش حس باز آرد، چنانكه يافته باشد، بى‏هيچ تصرفى.

و مفكّره اندر صورتها كه ادراك افتاده باشد تصرفها عجب كند، گاهى تركيب كند و گاهى تفصيل و گاهى صورت محسوس را از قوت حافظه باز خواهد و گاهى صورت نامحسوس تصور كند. اما تركيب كه اين قوت كند، چون صورت انسان پرنده و انسان با دو سر و مانند آن باشد.

و امّا تفصيل، چون صورتى نفسانى بى‏سر يا بى‏دست. و اما صورت نامحسوس، چون كوهى زمرّد و چون خانه‏يى ياقوت و مانند آن. و آلت و محل اين قوت جزو ميانين است از دماغ.

و قوت مخيله‏ اندر حيوان، بجاى مفكره است اندر انسان، از بهر آنكه، حيوان را مفكره نيست البته و مخيله نيز ضعيف است، از بهر آنكه صورت محسوس نيز چندان نگاه ندارد كه مخيله انسان.

و اين قوت، اعنى مخيله اندر حيوان، آلت قوت متوهمه است.

و متوهمه‏ قوتى است، حيوان را كه از چيزى محسوس ادراك كارى كند نامحسوس، و حكم كند بر چيزى محسوس بكارى نامحسوس، چنانكه از صورت گرگ دشمنى و درندگى ادراك كند و حكم كند بر وى بدشمنى، و از صورت كسى كه او را بعلف تعهد كند، صورت دوستى ادراك كند و حكم كند كه او دوست است.

و معلوم است كه اين حكم بقوتى مى‏كند كه از چيزى محسوس، معنى نامحسوس ادراك كند و اين قوت انسان را نيز هست. و فرقى هست ميان اين قوت و قوت مفكره، بدانچه اين قوت را اين معنى ادراك كند و اين حكم كند كه ياد كرده آمد.

و قوت مفكره ميان نيك‏

و بد فرق كند و تركيبها و تفصيلها محسوس و نامحسوس كند، چنانكه ياد كرده آمدست.

و اما قوت سيم‏ نزديك طبيب، قوت حافظه است كه نزديك محققان، قوت پنجم است و اين قوت را نيز قوت مذكّره گويند و او خازن معانى نامحسوس است كه از همه صورتهاى محسوس ادراك كند و اين حكمها ياد دارد.

و آلت و محل اين قوت، جزو پسين از دماغ است. و بر طبيب ز آنجا كه صنعت اوست، بيش از آن نيست كه سه قوت را كه نظر او اندر آنست بشناسد و محل و آلت هريك بشناسد تا اگر اندر كار قوّتى، آفتى و تقصيرى افتد، آلت آن قوت را علاج كند و داند كه موضع علاج كدام است.

جرجانى، اسماعيل بن حسن، الأغراض الطبية و المباحث العلائية، 1جلد، بنياد فرهنگ ايران – تهران، چاپ: اول، 1345 ه.ش.

 

 «كتاب القوى الطبيعيه» «3» كه مشتمل بر سه مقاله است- هدف جالينوس در اين كتاب آنست كه تدبير و اراده بدن را بيان كند- او مى‏گويد تدبير بدن با سه قوه از قواى طبيعى است، اول قوه جابله‏ «4» دوم قوه جابله منميه‏ «5» سوم قوه غازيه‏ «6»- قوه جابله مركب از دو قوه است كه يكى از آن دو قوه‏ايست كه منى را تغيير مى‏دهد و اعضاء متشابهة الاجزاء درست مى‏كند و دومى جابله منميه قوه‏ايست كه اعضاء متشابهة-

الاجزاء را باهم تركيب كرده و بآن هيئت و شكل مى‏دهد و وضع و مقدار يا تعدادى كه هريك از اعضاء در تركيب و شكل خود بآن احتياج دارند، بوجود مى‏آورد.

ابن ابى اصيبعه، احمد بن قاسم – مترجم: سيد جعفر غضبان، عيون الأنباء في طبقات الأطباء (ترجمه)، 1جلد، دانشگاه علوم پزشكى ايران – تهران، چاپ: اول، 1386  ه.ش.

 

پنجم: قواي ثلاثه است‏

اول: طبيعي، دوم: حيواني، سوم: نفساني.

قوه طبيعي: در جگر است و آن دو نوع است: خادمه و مخدومه.

مخدومه دو جنس است؛ جنسي تصرّف در غذا مى‏كند از جهت بقاء شخص و آن دو گونه است: غاذيه‏ و ناميه، و جنسي ديگر تصرف در غذا از جهت بقاء نوع مى‏كند و آن نيز دو گونه است: مولّده و مصوّره.

كار قوه غاذيه آن است كه غذا را مشابه مغتذي مى‏گرداند تا بدل ما يتحلل مى‏شود و كار ناميه آن است كه در اقطار (يعني: طول، عرض و ارتفاع) بدن مى‏افزايد بر تناسب طبيعي، تا بدان نشو و نما رسد

 

و قوّت مولده بر دو نوع است: نوعي تولد مني كند در ذكور و اناث و نوعي ديگر قوّت‏هاي مني را از هم جدا مى‏كند تا هر جزئي از اجزاء مني آن، جزء عضو شود كه مستعدّ آن باشد، پس اين قوّه مولده، آن اجزا را بدان مزاج بر مى‏گرداند تا شبيه آن عضو شود و اطباء اين را مغيّره اولي مى‏گويند.

و قوّه مصوره به تخيير فاطر حكيم جلّ جلاله و عمّ نواله و تعالي شأنه، خطها و شكل‏هاي اندام پديد آورد.

و خادمه چهار است: جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه.

فعل قوّه جاذبه: جذب انفع غذاست در ساير بدن، چنانچه از غذا آنچه جوهر دماغ را شايد، دماغ به خود كشد و آنچه گوهر دل را شايد، دل به خود كشد و ديگر اعضاء همچنين.

و فعل قوّه ماسكه آن است كه:

آنچه قوّه جاذبه جذب كرده باشد نگاه دارد تا قوّه هاضمه هضم كند.

و فعل قوّه هاضمه انواع است: گاه آنچه در حفظ ماسكه بود از تحويل جاذبه هضم كند و گاه مستعد فضله شود، چنانكه اگر فضله رقيق باشد، آن را پخته گرداند تا قوام معتدل گيرد و اگر غليظ باشد هم، به طريق پختن، آن را به قوام باز آورد تا دافعه دفع كند.

و فعل قوّه دافعه آن است كه: دفع فضله كه از غذا باقي مانده باشد كند.

قوّه حيواني: در دل است و آن قوّه‏اي است كه اعضاء را به وجود او حسّ و حركت باشد و معني زندگي در ساير اعضاء از او پديد آيد و حركات خوف و خشم بدين، قوّت اضافه مى‏كند از جهت انبساط و انقباض كه عارض مى‏شود و روح را نسبت، به قوّه حيواني مى‏كنند

و نزد اطباء روح، جوهري لطيف است كه از بخار خون و لطافت اخلاط تولد كند، همچنان كه مادّه اعضاء، كثافت اخلاط است، مادّه روح لطافت اخلاط است.

و قوه نفساني: قوه حسّ و حركت را گويند و آن در دماغ است و در تحت قوه نفساني دو قوّه است: مدركه و محركه و قوّه مدركه را دو قوه در تحت است: مدركه و مصوّره و مدركه بر دو نوع است: مدركه ظاهري و مدركه باطن، مدركه ظاهر، حواسّ خمسه است، حسّ بينايي و شنوايي و بويايي و چشايي (يعني قوه ذائقه) و به سودن لمس و مدركه باطن نيز بر دو گونه است: مدركه صُوَري و مدركه معاني.

مدركه صُوَري، صُوَر جزئيات مى‏كند همچنان كه خيال زيد و عمر حاصل است و آن را حسّ مشترك گويند و خزانه آن خيال است.

و مدركه معاني،

جزئي است همچنان كه ادراك دوستي از زيد و دشمني از عمرو آن را وهم مى‏گويند و خزانه او حافظه است.

و قوّه متصرّفه، قوّه‏اي است كه تصرّف در مخزونات اين دو خزانه مى‏كند، يعني خزانه «حسّ مشترك» و خزانه «وهم بر سبيل» تركيب و تفصيل، همچنان كه انسانى كه او را دو سر باشد يا پي سر باشد و همچنان كه تخيل دريايي از شير و جويي از عسل مثلًا، اگر قوّه وهميّه حيواني استعمال اين قوّه متصرفه كند آن را «متخيّله» گويند و اگر جوهر نفس ناطقه استعمال اين قوّه كند آن را متفكّره گويند.

و قوّه محركه دو گونه است: باعثه و فاعله و باعثه بر دو نوع است: باعثه شهواني كه طالب لذّات انفع است و باعثه غضبي كه به عكس، زيانكار است و فاعله تحريك اعضاء و مفاصل مى‏كند و به حسب اراده متحرك است.

شيرازى، محمود بن الياس، غياثيه، 1جلد، مؤسسه احياى طب طبيعى – قم، چاپ: اول، -.

 

يكى روح است و هر جايى از او كارى شود پيدا «4»

 

 اگرچه هيچ نستاند، همه كارش بود اعطا «5»

ابن الياس شيرازى، منصور بن محمد، تشريح الأبدان، 1جلد، نشر مجمع ذخاير اسلامى – قم، چاپ: اول، -.

 

باب دوم در قوى و افعال: قوت در عرف اطبا مبدأ جسمانى فعل است و صدور او اگر باشعور است قوت نفسانى است و اگر بى شعور است يا مختص به حيوان باشد و يا مختص به حويان نباشد و آن قوت طبيعب بود كه در نباتات نيز موجود است اما قوت حيوانى از دل منبعث مى‏شود و مركب او روح حيوانى است و به واسطه شرائين به جمعيع بدن مى‏رسد و اين قوتى است كه قلب و شرائين را تحريك به انبساط و انقباض مى‏كند تا ترويح قلب بجذب نسيم و دفع دخان حاصل شود و

 

بدين اعتبارش فاعله گويند و چون از عوارض نفسانى متأثر شود آن را منفعله گويند و قوت نفسانى از دماغ منبعث مى‏شود و بواسط اعصاب در جميع بدن منتشر مى‏گردد و افاضت حس و حركت كند به اذن بارى تعالى غر اسمه و اين قوت به دو قسم است مدركه و محركه اما مدركه به دو قسم مى‏شود اول مدركه ظاهرى و آن را حوس ظاهره گويند و اين پنج است اول قوه باصره و آن قوتى است كه موجود است در تقاطع صليبى كه آن دو عصب واقع شده است كه از مقدم دماغ به عينين مى‏آيند و ادراك اشكال و الوان به او حاصل مى‏شود و حكمت در اين آن است كه تا محل ادراك عينين يكى باشد و مدرك ايشان يكى و اين قوت به واسطه روح لطيف كه در عصبه مجوفه است به رطوبت جليدى مى‏رسد تا ادراك الوان و اشكال كند دوم قوت شامه است و آن قوتى است كه به‏ واسطه روح جارى مى‏گردد و عصبه كه شبيه به حلمتى الثدى است از مقدم دماغ رسته است تا ادراك الحه مشمومات كند سوم قوت ذائقه است و آن قوتى است كه به واسطه عصبه كه در زبان مفروش است و بمعونت لعاب ادراك طعوم مى‏كند چهار قوت سامعه است و آن است و آن قوتى است كه در عصبه كه در صماخ مفروش است موجود است تا به واسطه وصول هوا ادراك اصوات لندپنجم قوت الاسم است و آن قوتى است كه موجود است در ليفات و شطايا و اعصاب كه در جميع بدن منتشر است تا بدن بواسطه او بملاقات اجسام از كيفيات آن متأثر مى‏شود و قسم دوم مدركه به امور باطنى است و آن را حواس باطنه گويند و آن هم پنج قوت اول حس مشترك و آن قوتى است كه هر چه به حواس ظاهر

مدكر مى‏شود مودى به او مى‏گردد و از اين جهت حس مشترك گويند و محل او مقدم بطن اول دماغ است دوم خيال است و او را خزانه حس مشترك گويند زيرا كه هرچه در يابد به او سپارد و محل او موخر اين بطن است سوم متخيله است و او را متصرفه گويند به اعتبار آن كه تصرف كند در صور محسوسه كه در خيال موجود است و اين تصرف به تركيب بود همچو تصور انسان دو سر و به تفصيل بود همچو تصور انسان بى‏سر و متفكره نيز گويند چون مطاوع عقل باشد و محل او اول بطن اوسط است چهارم متوهمه است و آن قوتى است كه ادراك معانى جزئيه كند كه بمحسوسات متعلق است مثل صداقت و عداوت و محل او هم بطن اوسط دماغ است پنجم حافظه است و آن قوتى بود كه معانى متوهمه يا متفكره آن را ادراك كرده باشد نگاه دارد و او را متذكره نيز گويند به‏

اعتبار آن كه چيزى‏هاى فراموش شده را به ياد آورد و او خزانه متخيله و مو متوهمه است و محل او بطن موخر و دماغ است اما محركه بر دو قسم است باعثه و فاعله و باعثه بر دو قسم است شهوانى و غضبى و شهوانى آن است كه باعث به تحرك جهت جذب نافعى و غضبى آن است كه باعث شود به تحريك جهت دفع مضرتى و اين منفعت و مضرت اعم از آن است كه فى الواقع به حسب ظن بود و فاعله قوتى است كه در عصب نفوذ كند تا به واسطه او عضل تشنج و مسترخى شود و به قبض و بسط آن اعضا متحرك گردد و فاعله مطيع و تابع باعثه باشد و قوت طبيعى در جگر است و مركب او روح طبيعى است و آن مخدومه باشد براى بقاى نوع يا شخص يا خادمه باشد اما محذومه كه او متصرف است از براى بقاء شخص غاذيه‏ و ناميه است و غاذيه‏ قوتى است كه در غذا تصرف كند تا او

را مشابه جوهر بدن گرداند و متصل و ملتصق به اعضاء كند و ناميه قوتى است كه آنچه غاذيه آن را حاصل كرده باشد در اقطار بدن بر وضع و تناسب طبيعى صرف مى‏كند تا به كمال مقدارى و غايت نمائى كه نوع مزاج او مقتضى به آن است برسد و مخدومه كه متصرف است براى بقاء نوع هم دو نوع است مولده و مصوره مولده آن است كه از خون صالح و رطوبت ثانيه تحصيل منى كند و او را مستعدل قبول صورت انسان كند و مصوره آن است كه به اذن خالق تعالى عز اسمه اعضا را شكل مصور گرداند و تجاويف و مفاصل آن پيدا كند اما خادمه چهار است اول جاذبه است و آن قوتى است كه در اعضاء موجود است تا آنچه مناسب باشد جذب كند دوم ماسكه است و آن قوتى است كه آن جذب را نگاه دارد و تا با ضمه در او عمل كند سوم هاضمه است و آن قوتى است كه آن‏

مجذوب را مستحيل گرداند و مهياء آن سازد كه غاذيه آن را تصرف كند چهارم دافعه است و آن قوتى است كه آنچه تغذيه بدن فضله باشد و صلاحيت غذا نداشته باشد مندفع گرداند و كيفيات اربعه خوادم اين چهاراند اما حرارت بالذات همه را خام است زيرا كه اين افعال حركات است و آن بيحرارت نبود اما برودت بالعرض خادم ماسه است جهت استمساك و خادم دافعه نيز باشد جهت منع تحيل ريحى كه ممد دفع بود و يبوست بالعرض خادم ماسكه است جهت قبض و خادم جاذبه و دافعه نيز باشد جهت تقويت روح كه حاصل قوت است و رطوبت بالعرض خادم هاضمه است جهت تسئيل فضلات و جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه خوادم غاذيه و ناميه خاومان مولده آمد

منابع

تشریح البدان

غیاثیه

الاغراض الطبیه

كفايه منصورى، رساله چوب چينى ؛ ص62

عيون الأنباء في طبقات الأطباء (ترجمه) ؛ ص253

 

ابن الياس شيرازى، منصور بن محمد، كفايه منصورى، رساله چوب چينى، 1جلد، دانشگاه علوم پزشكى ايران – تهران، چاپ: اول، 1382  ه.ش.

 

______________________________

 (1)- جالينوس كتابهاى شماره هشتم و نهم و دهم و يازدهم را در يك مجلد آورده است.

 (2)- عناصر چهارگانه‏

 (3)-Facultes naturelles

 (4)- نيروئى كه عناصر زنده ماده حياتى جانداران را تركيب مى‏نمايند.

 (5)- نيروى نمودهنده جانداران است.

 (6)- نيروئى كه غذاى بدن را تنظيم مى‏كند. (مترجم).

Next مزاج شناسی 2
یک پاسخ بنویسید
فهرست موضوعی مقاله